خیلی وقت پیش فرشته ها و شیطان ها در جنگ بودند، و پسر رئیس فرشته ها هم به خاطر جایگاه مادرش (با وجود سن کمش) مجبور به رفتن به جنگ شد. او در حین عقب نشینی از حال رفت و وقتی بیدار شد خود را زیر سایه ی درختی دید؛ و دختری با موهای سیاه و بالهای استخوانی، از او مراقبت میکرد. بعد از چند ثانیه پسرک داد کشید:«ش-شیطان!!! تو اینجا چیکار میکنی!!!» دختر لبخند متعجب و زیبایی زد:«آروم.. چرا اینجوری میکنی. من بهت آسیب نمیرسونم. اسم من آیریسه. تو چی؟» پسر با کمی تردید گفت:«اندی.» گفتگوی آنها همین طور ادامه پیدا کرد و کم کم با هم دوست شدند و قرار شد فردا در همانجا به ملاقات هم بروند. فردای آن روز، آن دو هم را ملاقات کردند و پس فردا هم همینطور. ملاقات های آنها همینطور ادامه داشت تا روزی که ملکه آندیا مادر اندی، به قضیه پی برد و اندی را به بند کشید. چند روز گذشت و آیریس نگران اندی شده بود. او تصمیم میگیرد شب پیش اندی برود و با هم فرار کنند و همین کار را هم میکنند. آنها به دنیایی به اسم زمین فرار میکنند و بچه شان یک انسان از آب در می آید.
ترکیبی از شیطنت و معصومیت.